زلزله كه مي آيد ...

حميد اصلانيان
beautifuldreams1002@yahoo.com





مهران می رود و می آيد و روی اعصابم پا می گذارد. فرشته رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده است. به ساعت نگاه می اندازم؛ دوازده و ربع. خوابم نمی آيد. نه برای اين لحظات و اين اتفاقات و اين احساس که يک لحظه ديگر شايد زير يک خروار خاک و گچ و چوب و آهن مدفون بمانيم و نه برای تا گلو غذا خوردن و شکم گنده و آويزان که گروپ گروپ آب با تکان هايش در وجودم رخنه می کند. شايد برای خاطر آن است که درست نمی فهمم چگونه پيش می آيد. خيلي از مرگ ها را می فهمم. خالی شدن يک گلوله، طناب دار که تا نگاه می کنی بالا، تمام می شود و نمی شود يا بالا انداختن چند قرص و تمام. اما اين يک چيز ديگر است. انگار می خواهد تا به ابد بپايد. می گويم: - لطف کن صدای تلوزيون را کم کن!

فرشته با کنترل صدای تلوزيون را کم می کند. دارد برنامه آخر شب کانال سه را نگاه می کند. ميان خرواری از صدا و تصوير حواسش به من است که روی کاناپه لم داده ام و چشمهايم نيمه باز است. توپ مهران پرت می شود وسط اتاق که داد می زنم: - تو مگه خواب نداری بچه؟ ساعت نزديک يکه.

زير چشمی به ساعت نگاه می کند. لابد می خواهد بگويد ساعت دوازده و نيم است نه يک. لابد می خواهد بگويد که از خوابيدن در اين شرايط می ترسد. می ترسد که نيمه شب با صدای داد و فرياد مردم يا تکان های زمين بيدار شود و راهی برای فرار نداشته باشد که نگاه کند و ببيند که چگونه آجرها با هم يا دانه دانه روی سرش يا روی سر من و فرشته خراب می شود و جان کندن های بی حاصل.

می گويم: - امتحان امروزت را چه کار کردی ؟

فرشته می گويد: - حالا می گذاشتی سال بعد می پرسيدی؟

می گويم دير نشده.هيچ وقت برای پرسيدن اين که پسر آدم امتحان را چه کرده است دير نمی شود. حتی پس از دادن کارنامه ها. نمی دانم چه می گويم. درست روی سخنانم تمرکز ندارم.

فنجان چای را مزه می کنم. یرد شده است و طعم گس می دهد. بدون قند آن را بالا می اندازم. مهران هنوز ايستاده است. نه توپش را بر می دارد نه می گذارد و می رود. آرامشش آزارم می دهد.

می گويم: - پسرم برو بخواب. خيالت هم راحت باشه!

فرشته چپ چپ نگاهم می کند. صورتش سفيد سفيد است. مثل هميشه نيست که ماهرخ نگاهم می کرد.

يا زل می زد تو چشمهام و می گفت: - کامران!

مهران عقب گرد می کند و می رود. توپش افتاده زير ميز. برش می دارم. همانی است که سال قبل روز تولد عمه اش خريده بود. رويش آرم تبليغاتی آديداس به چشم می خورد با يک آدرس اينترنتی. يادم می آيد که فردا پنجشنبه است. روزی که قول داده ام ببرمش شهر بازی. يعنی دو هفته است که اين قول را داده ام. هفته قبل تا به خودم جنبيدم ساعت هشت شب شده بود. بعد هم سروش آمد دم شرکت دنبالم. گذاشتيم و رفتيم باشگاه بيليارد. تا يازده آن جا بوديم که به سرمان زد برويم خيابان گردی. سوار اتومبيل من شديم. گفتم: - تو به سيمين گفته ای دير مي آيي ؟

گفت: - محکم کاری کرده ام. فرستاده امش کرج خانه پدرش!

گفتم: - اوضاع هنوز خرابه؟

لبخند زد اما چيزي نگفت. دم ميدان ونک يکهو گفت بزن بغل! و از اتومبيل پياده شد. از يک مغازه کنار خيابان سيگار و دو قوطي پپسی خريد. گفتم: - هنوز سيگار می کشی؟

در پپسی را وحشيانه باز کرد: - هفته قبل هم می کشيدم. فقط بلوف زدم گفتم تو ترکم.

و خنديد. احساس کردم حالش خوب نيست که گفتم: - می خواهی برسانمت خانه؟

بی توجه گفت: - اون جا رو!

و دو دختر را کنار خيابان دويست متر جلو تر نشان داد. گفتم: - هنوز سر و گوشت می جنبه؟

خنديد. گفت: - تازه شروع کاره. بيا بريم يه حالی کنيم.

نمی دانم اين بوی بد از کجا می آيد. شايد فقط احساسش می کنم. چون واکنشی از فرشته نمی بينم باورم می شود که فقط احساسش می کنم. فرشته کانال را عوض می کند. بعد هم تلوزيون را خاموش می کند. می گويم: - لطفا اون ضبط رو روشن کن!

می گويد: - اين وقت شب؟

می گويم که نگران نباشد چون همه اهل محل بيدارند. صدای باد در خيابان پيچيده است. آنقدر شديد است که می خواهد درخت های کهنسال خيابان را از ريشه بيرون بياورد. سيم های برق را می بينم که در هوا معلق مانده اند و به اين ور و آن ور می خورند. چند بار هم جرقه می زنند. فرشته جيغ می زند. از جايم بلند می شوم و در آغوش می گيرمش. نمی دانم چه بگويم. آسمان سرخ شده است. ياد حرف های مردم بم می افتم. آن ها هم قبل از آن اتفاق آسمان را سرخ ديده بودند. سرخ مثل خون!

گفتم: - می خواهی بی خيال شويم؟ امروز حالت خوب نيست.

دوباره می خندد. نزديک دخترها رسيده ايم که می گويد: - يواش برو جلو. حالا چراغ بزن!

ناخودآگاه چراغ جلو را چند بار روشن و خاموش می کنم. خيابان خلوت است. گه گاهی چند اتومبيل با سرعت و بی توجه عبور می کنند. جلوی دکه گل فروشی ايستاده اند. اتومبيل را جلويشان نگه می دارم. سروش سرش را بيرون می آورد: - خانم ها جايي تشريف می برند؟

يکي شان قد بلند است با اندام کشيده. با مانتوی کوتاه که مدام با روسری اش ور می رود. دختر کوتاه قد تر کتانی آبی پا کرده است و اين پا و آن پا می شود. اولی می گويد: - تاکسيه؟

سروش جواب می دهد: - برای شما بله اما دربست.

دختر می گويد: - دربست گرون تموم ميشه. شب کاری می کنيد؟

سروش می گويد: - شما چی؟

دختر عين خيالش نيست. سرش را می اندازد بالا: - اومديم يه هوايي بخوريم.

و يک نخ سيگار در می آورد. به دوستش می گويد: - چی کار می کنی سارا؟

سارا دهنش را کج می کند: - پياده رفته بوديم تا حالا رسيده بوديم.

دختر اولی می گويد: - کجا؟

و بعد انگار که می فهمد: - ها. آره!

بعد چيزي نمی گويد. سروش می گويد: - هوا گرمه يا سرده؟

سارا جواب می دهد: - سرده يا گرمه؟ نمی دونم. سرده؟ آره؟

سروش از اتومبيل پياده می شود. دختر ها عقب می روند و پايشان لب جوب آب می رسد. سروش می گويد: - خب، پس خوب نيست تو اين هوای سرد معطل شويد. بياييد بالا!

دختر بلند قد می گويد: - مسيرتون تا کجاست؟

- تا مقصد شما.

به هم چشمکی می زنند. من مانده ام که چه کار کنم. فقط ازيک چيز اطمينان دارم؛ از اين که نمی توانم پايم را بگذارم روی پدال و راه بيفتم. سروش می نشيند کنار دستم. دختر ها هم در عقب را باز می کنند و سلام می دهندو سوار می شوند.

از توی آينه بهتر ديده می شوند. بيست بيشتر ندارند. سارا چشم های درشتی دارد و موهايش را يک طرفی جمع کرده است. سروش می گويد: - اين کامرانه!

سارا می گويد: - سارا. اين هم سپيده خواهرم.

به نظر نمی رسد که خواهرش باشد. هيچ شباهتی به هم ندارند. از توی آينه سرم را تکان می دهم يعنی خوشوقتم.

هنوز باد می وزد. شيشه ها تکان می خورد. فرشته زير بار روشن کردن ضبط می رود شايد برای اين که صدای باد را نشنود. می گويم: - درست همين آهنگ بود.

فرشته بر می گردد طرف من. می گويم: - با اين آهنگ خيلی خاطره دارم.

سروش صدای ضبط اتومبيل را زياد می کند. به نظرم رسيده چهره سارا برايم آشناست. انگار که قبل تر يک جا ديده باشمش. سروش برمی گردد. می گويد: - خانم ها شام که خورده اند؟

دو تايي برمی گردند طرف هم. به هم نگاه می کنند. سارا می گويد: - آره. يک چيزهايي خورده ايم.

من هم می گويم: - ما هم يک چيزهايي.

سروش می خندد. شايد برای اين که بالاخره بند سکوت من هم پاره شده است.

می گويد:- صدای ضبط که اذيتتون نمی کنه؟

بعد می گويد: - خب. من رو که می بينيد تازه مجرد شده ام. يعنی آزادی. خيالات زيادی هم ندارم. فقط صبح تا شب کار، شب تا صبح عشق و صفا. چيز زياديه؟

می زند روی داشبورد ماشين. رو می کند طرف من: - ها؟ چيز زياديه؟

سرم را تکان می دهم. پشت چراغ قرمز چهار راه می ايستم. سروش می گويد: - تا خونه من راه زيادی نيست. می رويم آن جا.

دختر ها حرفی نمی زنند. فقط همديگر را نگاه می کنند. حتی توی آينه پيداست که مردد هستند.

می گويم: - نمی خواهی نظر خانم ها را بپرسی؟

می گويد: - نظر خود تو چيه؟

توی آينه نگاه می کنم به چهره سارا که پشت سرم نشسته است و از روی بدجنسی می گويم: - من که بدم نمياد.

سروش برمی گردد طرف دخترها: - شما چی؟ موافق؟

دخترها نگاه می کنند به هم و سرشان را می اندازند بالا. سروش می خندد. داد می زند: - پس بزن بريم!

نگاه می کنم به ساعت. نزديک يک است. فرشته می رود آشپزخانه. بعد هم می رود اتاق مهران که لابد خواب است. فکر می کنم چه لذتی دارد که آدم يک آن خيالات برش دارد که يک ساعت ديگر زنده نيست.

باد دوباره شروع کرده است. پنجره ها می لرزد انگار که همين الان است که توی صورتمان بپاشد. چراغ همسايه روبرويي مان روشن می شود. نور پخش می شود توی خيابان. انگار همه با هم از خواب پريده اند. ترس برم داشته است. به فرشته می گويم: - بيا يک دقيقه بنشين کنار من.

می آيد و يک دقيقه می نشيند کنار من. دست هايش را می اندازد دور گردنم.

آن بالا که رسيديم خواب پريد توی چشمهام. سپيده به در و ديوار خانه نگاه می کرد. بعد هم نگاه می کند به عکس سيمين روی ديوار. سارا هم عکس خودش را توی آينه قدی ديوار تماشا می کند.

به سروش می گويم: - تو که آزادی اما من هنوز يه جای پايم می لنگد.

سروش باز می خندد. بطری آب را از داخل يخچال درمی آورد و بالا می کشد.

می گويد: - فرشته را می گويي؟

می گويم: - فرشته و مهران. هر دويشان. تو هم اگر درست نگاه کنی گرفتاری.

سروش توی چشم هايم نگاه می کند. انتظار دارم که بخندد اما کاری نمی کند فقط می گذارد و می رود داخل هال. صدای خنده اش با صدای خنده دختر ها پخش شده است. يک صندلی برای خودم می آورم و می نشينم همان جا توی آشپزخانه. صدای ضبط صوت بلند می شود. خنده ها يک لحظه قطع نمی شود.

سروش دارد می گويد: - اين جا خوبيش اينه که تا صبح هم جيغ بزنی هيچکس صدايت را نمی شنود. يا اگر هم بشنود محل نمی گذارد. اين جا ته دنياست.

و دوباره می خندد. حوصله ام سر رفته است. از جايم بلند می شوم. جوری از کنارشان رد می شوم، خداحافظی می کنم و می روم که چشمم به چشمشان نيفتد. سروش دلخور می شود. کنار در مرا می گيرد: - حالا کجا؟ تازه اول شبه.

می گويم: - بی خيال شو! حالم خوب نيست. خسته ام.

فرشته می گويد: - خوابم می آيد اما می ترسم بخوابم. خوش به حال مهران که نمی فهمد و راحت سرش را می گذارد و می خوابد.

می گويم: - شايد ما درست نمی فهميم که سرمان را نمی گذاريم زمين و راحت!

با ترس نگاهم می کند.

فردای آن روز، اول وقت تلفن شرکت زنگ می زند. سروش است. صدايش شکسته و غمگين است.

می گويم: - خوش گذشت جوون؟

غمگين می خندد. می گويد: - کلی حالم گرفته شده. طفلکی مريض بود. می گفت سرطان داره.

گوشی را از اين دست به آن دست می دهم: - کی رو می گی؟

می گويد: - سارا. يادت هست که. وقتی رفتی کلی گريه کرد. توی رخت خواب بود که سرش را گذاشت توی سينه ام و زار زار گريه کرد. بلند شدم و زدم بيرون. نزديک صبح که برگشتم ديدم هر دويشان رفته اند.

سرم درد گرفته بود و احساس می کردم گيج می زنم. می گويم: - بعد ديگه خبری ازشون نشد؟

سروش می گويد: - نه. می دونی چيه؟ امروز بعد از کار می روم دنبال سيمين. دلم برايش يه ذره شده است. نمی دونم ديوونه خودش می دونه که چقدر دوستش دارم؟





و می خندد. گوشی هنوز در دست هايم است که خداحافظی می کند و يک دفعه صدا قطع می شود.

فرشته چشم هايش از بی خوابی سرخ سرخ است. می گويد: - اگر قراره زلزله بياد پس چرا دست دست می کنه ؟ اين جوری که جون آدم بالا مياد.

می گويم: - زلزله خيلی وقته که اومده. فقط الان منتظر اونيم که احساسش کنيم.

باز به من نگاه می کند. انگار که حرف هايم را نمی فهمد. درست که نگاه می کنم خودم هم حرف هايم را نمی فهمم.



خرداد ماه 83

اراک








































 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32219< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي